شهر مجازی ایتراست

هر آنچه که رفاه برای حال شما همشهریان؛اینجاست

شهر مجازی ایتراست

هر آنچه که رفاه برای حال شما همشهریان؛اینجاست

زندگینامه ی الهام درک بانوی موفق ایرانی

علی مرادی | جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۱۶ ب.ظ

٢٠ سال پیش از ایران رفتم امریکا ، ما در ایران یه خانواده متوسطی بودیم ،اوایل تو تهران زندگی میکردیم و بعداً در منطقه کلارک کرج ، دوره دبستان در کرج بودم ، اما دوره راهنمایی مادرم گفت که مدرسه برم تهران ، بنابراین صبحها با مادرم 3-4 کیلومتری پیاده میومدیم لب جاده تا با اتوبوس بریم تهران ، که احساس میکنم خیلی طول میکشید ، چون از ساعت 5 صبح از خونه میومدیم بیرون . تهران میرفتم یه مدرسه که فکر میکنم اول اسمش بود روش نو و بعد شد نور ...


خلاصه صبحها که میومدیم تا لب جاده ، من حوصله ام سر میرفت، پدرم یه دیکشنری قدیمی ایرانی – آمریکایی داشت ، این دیکشنری رو من شبهای قبلش باز میکردم و یک کلمه که آسون باشه انتخاب میکردم ... مثل "کتاب" – " book " یا مثلاً "روز" – "day" یا مثلاً "خورشید"- "sun" و صبحها که میومدیم بالا تا سوار اتوبوس بشیم ، من این کلمه روهی پیش خودم تکرار میکردم ، نمیدونم چرا ... اما از اون موقعی که بچه بودم ، دوست داشتم به خودم انگلیسی یاد بدم ، برای همین میومدم با خودم تکرار میکردم B.O.O.K یعنی کتاب و اینطوری هر روز یه کلمه ای به خودم یاد میدادم .... حالا الان که تو آمریکا صحبت میکنم ، شنونده ها خیلی میخندن ، وقتی بهشون میگم که : کلمه ای که برام سخت ترین کلمه بود ، کلمه "table" بود ، " میز" برای اینکه وقتی حروفشو از هم جدا میکردم ، نمی فهمیدم چرا "T,A,B,L,E" هست ، میگفتم باید " T,A,B,E,L" باشه ! " تیبل ه" ... " تبله " که نیست !!! ... بعد هی پیش خودم میگفتم اینها اشتباه کردن ... وقتی رفتم آمریکا بهشون میگم که اشتباه کردین !!!!

خلاصه من رفتم دبیرستان و بعد پدرم گفت ما میخواهیم تو بری دانشگاه و میخواهیم سعی کنیم بریم آمریکا ... اما هیچ آشنا و فامیلی هم تو آمریکا نداشتیم ... که فکر میکنم سال دوم دبیرستان بودم که پدرم رفت قبرس که بتونه ویزای آمریکا رو بگیره ، که اولین بار نتونست بگیره و 2-3 ماه بعد رفت و انگار که خواست خدا بود و بهش ویزا دادند ...

خلاصه پدرم رفت و چون وضع مالیمون خوب نبود ، هر چی داشتیم پدرم داده بود به وکیل که کارمونو راه بندازه ... ما فکر میکردیم 3-4 ماه بعد ما هم میریم ، اما 3-4 ماه شد 7-8 ماه و 10-12 ماه و خلاصه 18 ماه طول کشید و هیچ خبری نشد .

تا اینکه یادمه یه روز مامانم با تلفن داشت با پدرم صحبت میکرد و میگفت پس چقدر طول میکشه ؟ پدرم انگار گفته بود که معلوم نیست و وکیلها هم میگن نمیدونیم و ممکنه 3سال ،4سال طول بکشه ... مامانم گفت : تو که رفتی قبرس ویزا گرفتی ، بذار من هم این دو تا بچه رو بردارم برم دبی، ببینیم چی میشه ؟

بابام داد و بیداد که : از این حرفها نزن ، مگه دیوونه شدین!؟ به شما سه تا که ویزا نیمدن که !؟ اصلاً این کار رو نکنین .

مامانم هم گفت : ببین ، من تصمیم خودمو گرفتم ، اگه میخواهی جلومو بگیری ، پاشو بیا تهران!

خلاصه ما اومدیم دبی و شب تو یه هتل کوچیک بودیم ، مامانم هم Application ها رو از سفارت گرفت و به من گفت : بیا اینها رو پر کن، تو انگلیسیت خوبه ! حالا جالبه موقعهایی که ما از کرج میومدیم تهران و من تو راه با خودم انگلیسی کار میکردم ، مامانم میگفت چی داری با خودت میگی؟ مگه دیوونه شدی !؟

خلاصه من اونارو با کمک دیکشنری پر کردم و فردا صبح ساعت 4 صبح باید میرفتیم سفارت آمریکا ... جالبه که هر کی میشنید که ما 3 تایی اومدیم ویزا بگیریم ، بهمون میخندید !

ما خیلی زود رفتیم سفارت و فکر کردیم از نفرات اول هستیم ، ولی یه 400-500 نفری جلوی ما بودن!

خلاصه ساعت 7 صبح در باز شد و مردم رو صدا میکردن و اکثر آدمها ویزاشون ok نمیشد .

ما دیگه تقریباً ناامید نشسته بودیم که حدود 1 بعدازظهر شماره ما رو صدا کردن!

مامانم داشت دنبال یه مترجم میگشت که بیاد و برامون حرف بزنه ،اما ‌اون لحظه یه احساس خاصی در درونم داشتم که انگاری بهم میگفت " تو حرف بزن"

که به مامانم گفتم من خودم حرف میزنم ! که اول گفت : حالا 4 تا کلمه انگلیسی به خودت یاد دادی ، میخواهی تو حرف بزنی !؟ ... که خلاصه قبول کرد و رفتیم داخل و من با یه لهجه شیکسته ای شروع کردم به حرف زدن ! اون طرف هم شروع کرد از من سؤال کردن و 99درصد سؤالهایی که از من میکرد ، من بهش نگاه میکردم و میگفتم : Repeat Please !

خلاصه من جوابهای خاصی بهش ندادم ! تا اینکه گفت : باشه ، پاسپورتهاتونو بذارین اینجا ، ساعت 6 بیائین بهتون ویزا میدیم ! همینطوری ! خلاصه ما که داشتیم از سفارت میومدیم بیرون ، گریه مون هم گرفته بود و یه 50-60 نفری دورمونو گرفته بودن و هی میپرسیدن " چی گفتین؟ چقدر پول دادین ؟ و از این سؤالها ..

خلاصه برگشتیم ایران و مامانم همه چیزو فروخت و یه ماه بعدش رفتیم فلوریدا !

و اون لحظه ای که پیاده شدیم از هواپیما تو آمریکا ، من خودمو نگاه کردم ، مامانمو نگاه کردم ، برادرمو نگاه کردم ، دیدم یه ساک کوچولو دست منِه ، یه ساک کوچولو دست مامانم و برادرم هم هیچی نداشت ، گفتم ببین ، با چه " بار سبک " و " امید بزرگی" داریم وارد این کشور میشیم !!!خیلی برام جالب بود!

بعد بابامو بعد 18 - 19 ماه دیدیم و سوار ماشین شدیم ، تا جایی هم که برامون آپارتمان گرفته بود ،‌ یک ساعت رانندگی بود ، تو این یک ساعت من فکر میکردم بابام برام کادو داره ، خیلی وقته منو ندیده و کلی مهربون و خوشحال و اینا .... اما اونقدر بهش فشار اومده بود ، اصلاً گریه میکرد وقتی باهامون حرف میزد ، که واسه ما هم یه کم سنگین و سخت بود ... اما یه جایی وسط جاده زد کنار و ایستاد و برگشت تو چشای من نگاه کرد و با یه حالت خیلی نصیحت گونه ای بهم گفت : "ببین ، ازاین پلی که الان گذشتی و اومدی اینجا ، برگرد و اون پل رو بشکن ، چون تو این کشور خیلی بهت فشار میآد ، اونطور که از آمریکا شنیدی ، اونطور نیست ، باید خیلی کار کنی و بدون که آرزو و هدف و امیدت به اندازه کافی بزرگ هست ، میتونی موفق بشی"

خلاصه زندگیمون شروع شد و پدر و مادرم از قبل اینکه بریم بهم گفته بودن که : ما داریم تو رو میبریم آمریکا ، ما داریم سخت کار میکنیم که تو " دکتر" بشی ، برای اینکه تو بازنشستگی ما هستی ، ما باید به همه خانوادمون و فامیلمون بگیم که تو موفق شدی و افتخار ما بشی"

و من فکر کردم که ok ، چرا که نه ؟ دکتر شدن بهترین چیزه و ... بنابراین شروع کردم برم دانشگاه که دکتر بشم و خیلی هم برام سخت بود ، چون باید انگلیسیم خیلی بهتر میشد و محیط اونجا برای کسی که از خارج ، بخصوص ایران میآد ، اولش سخته .

اما یه داستان بامزه براتون بگم...

تقریباً یه 1 ماهی بود که اونجا میرفتم مدرسه ، کلاس 12 . یه روزصبح اومدم و داشتم میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس مدرسه ، که یه صف بزرگ از بچه های دبیرستانی بود ، بچه های 17-18 ساله آمریکایی که خیلی هم مغرورن ، همینطوری داشتم راه میرفتم ، که یهو یه دونه سگ پاپی کوچولوی سفید و خیلی خوشگل ، از یه خونه ای اومد بیرون ، من تا دیدمش ترسیدم ( چون اون موقعها تو ایران سگ ندیده بودم ) شروع کردم به دویدن ، سگه هم فکر کرد من دارم میدوم که باهاش بازی کنم ، شروع کرد دنبال من دویدن و هاپ هاپ کردن ، من هم شروع کردم به دویدن و جیغ زدن و دور خودم چرخیدن و ... آآآی ... خلاصه فارسی و انگلیسی قاطی ...و خلاصه صاحب این سگه اومد از خونه بیرون و داد زد که " اون باهات کاری نداره و میخواد فقط باهات بازی کنه ..." اومد نزدیک من که اون سگه رو بگیره ، من یقه اون زنه رو گرفتم ، شروع کردم زنه رو دور خودم چرخوندن ... تصور کنین من دارم میچرخم ، زنه با یقه دست من ، سگه هم پشت زنه !! خلاصه آقا ... هی داد و بیداد ... و خودمو بالاخره انداختم روی کاپوت یه ماشین ، خیلی ترسیده بودم ، واقعاً دهاتیه دهاتی!!! بعد بالاخره زنه ، سگه رو گرفت و من از رو کاپوت ماشین اومدم پایین و... پیش خودم تموم شد و رفت ، یهو برگشتم به سمت ایستگاه اتوبوس ، دیدم همشون روی زمین هستن ، دارن میخندن ، دیگه دل درد گرفته بودن از خنده ! ....

بهشون نگاه کردم ، برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ، پیش خودم گفتم اصلاً برگردم ، میگم اصلاً مدرسه که نمیرم که هیچی ... اصلاً منو برگردونین ایران !!!!

بعد پیش خودم گفتم الان اگه برگردم ، فردا برام سخت تره که بیام اینا رو ببینم ، خب ، همون موقع یه کم شونه هامو صاف کردم و خلاصه رفتم تو صف ..... اما اینا تا آخر سال ، مخصوصاً چند تا از این پسرها ، هر وقت منو تو دبیرستان یا هر جای دیگه میدیدن ، هی هاپ هاپ میکردن و میخندیدن !!! ....

خلاصه اینها منو حسابی قوی کردن ، چون من اینو تو آمریکا همیشه میگم که " چیزی که تو رو نمیکشه ، تو رو قوی تر میکنه "

بنابراین این قضیه منو نکشت ، اما قویترم کرد و الان که تو آمریکا سخنرانی میکنم ، این داستانو وقتی میگم ، آخرش میگم اگه میون شما آقایون کسی از اون پسرها بود که هاپ هاپ میکرد و منو مسخره میکرد ، میخوام بگم که من بخشیدمتون ! هیچ مسئله ای نیست .

خلاصه رفتم دانشگاه که دکتر بشم ، اما خوب یادمه 3 سال قبل از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل بشم ، یه روز نشسته بودم توی آتلانتا و استاد داشت درباره مطب حرف میزد ، که تو آمریکا مطب زدن چه مسائلی داره و اینکه هر چقدر مطبت شلوغتر بشه ، چقدر مریضها بیشتر صاحبت میشن ، برای اینکه دیگه وقتی برای خودت نداری و اینا ...

اون لحظه بود که پیش خودم یه احساسی داشتم ، پیش خودم گفتم :" ببینم ، من دارم برای خودم دکتر میشم ؟! یا دارم برای پدر و مادرم دکتر میشم؟! "

و اون لحظه که داشتم این فکرها رو میکردم ، یه هو دلم ریخت که " این فکرها چیه میکنی؟!" و اون لحظه ، واقعاً احساسم این بود که من دارم برای پدر و مادرم دکتر میشم ، نه واسه خودم!

[ همونطوری که تو این سمینار بهتون میگم ، هر فکری که آدم میکنه ، این فکر تبدیل به احساس میشه ، و این احساس تبدیل به نیت میشه توی طبیعت ، و بعد اون نیت وارد زندگی آدم میشه ]
بنابراین اون احساسی که من داشتم ، تبدیل به یه نیتی شد که من یه کسی رو پیدا کردم ... حالا بذارین این داستانو براتون بگم ....

3-4 روز بعد از اینکه من این احساس رو داشتم ، یک روز ، یکی از دوستام منو رسوند خونه ، من اون موقع ، 3 سال قبل از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل بشم ، هنوز خودم ماشین نداشتم.

‌پدر و مادرم سخت کار کرده بودن تو این چند سال ، هر کدوم 2-3 تا شغل مختلف داشتن و پولی که در ساعت میگرفتن ، زیر حد متوسط درآمدها تو آمریکا بود و واقعاً کارهایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردن و امکان نداشت تو ایران انجام بدن ، تو آمریکا کردن و بعضی وقتها که من بهشون نگاه میکردم ، میدیدم چه احساس سنگینی روی شونه های من هست ، حتی یادمه یه روز مامانم از سر کار اومد خونه ، اون موقع ها میرفت خونه مردم رو تمیز میکرد !! ( من نمیدونم برای شما راحت هست یا نه ، اما برای من مهم نیست که از مسائل گذشته ام حرف بزنم )

مامانم یکی از کارهایی که اون موقع میکرد ، میرفت خونه های مردم و راه پله ها و اینا رو تمیز میکرد و قدش هم خیلی کوچیکه ، یادمه یه روز اومد خونه و توی آشپزخونه که رفت سراغ یخچال ، همینطوری یه هو افتاد رو زمین و شروع کرد به گریه و ... ( دارم احساساتی هم میشم ...) و گفت : خدایا ، نمیدونم این کاری که کردم ، درست بود یا نه !؟ ولی دیگه دست توئه بقیه اش .

وقتی اینو من میدیدم ، میگفتم الان که کاری نمیتونم بکنم ، تنها کاری که میتونم بکنم ، اینه که خوب درس بخونم ، برم دانشگاه دکتر بشم و اینا به من افتخار کنن و به همه بگن که ما اومدیم اینجا و کارمون درست شد .

ولی ... برگردیم به اون روز .... اون روز وقتی دوستم منو آورد خونه ، داشت از من خداحافظی میکرد که یکی از همسایه هامون که تا روز قبلش ، یه ماشین خیلی کهنه داشت ، وارد آپارتمان شد با یه ماشین خیلی جدید و من چون ماشین نداشتم ، توجه ام رو جلب کرد ، همینطور که داشتم نگاه میکردم ، دیدم یه تابلویی روی شیشه پشت ماشینشه و روی اون تابلو نوشته که : من تو یه شرکتی هستم که به من این شانس رو داده که بتونم پول بسازم و زندگیم عوض بشه و این هم ماشین نوئه منه ، اگه میخواهی بدونی که من تو چه شرکتی هستم ، به من زنگ بزن .

من پیش خودم گفتم : جریان چیه ؟ تو آمریکا ماشین مجانی میدن ؟ پس چرا من نمیدونم ؟!

خلاصه وقتی دوستم رفت ، من دیگه به اون خانم زنگ نزدم ، یه راست رفتم دم خونشو در زدم ، هی در زدم ، درو وا نکرد ، هی در زدم .... بالاخره بعد از 3-4 دقیقه در رو باز کرد و با یه اخلاق تندی گفت : چی میخواهی؟!

من گفتم : این چیزی که پشت ماشینت زدی ، جریان چیه ؟

گفت : آآآه ه ه ... یه دقیقه واستا ، رفت تو خونه و اومد یه دونه نوار ویدئویی بهم داد و گفت : اینو باید نگاه کنی و بعد من بهت زنگ میزنم .

ولی قبل از اینکه اونو نگاه کنم ، زنگ زدم به اون دوستم که اتفاقاً ایرانی هم بود و بهش ماجرا رو گفتم که دوستم کاری کرد که تو آمریکا بهش میگن " Dream Stealer " یعنی کسی که آرزوتو ازت میدزده ... و اون بهم گفت که : اصلاً این کار رو نکنی ها ! اصلاً نگاه نکن ! مگه تو نمیخواهی دکتر بشی ؟! مگه تو میخواهی بری فروشنده بشی ؟! اصلاً نگاه نکن !

و من به اون ویدئو نگاه نکردم ... ولی این خانم هی بهم زنگ زد و پیغام گذاشت ، ...

2 دفعه ، 3 دفعه ، 4 ، 5 .... دیگه منو دیوونه کرد ... گفتم بذار من این ویدئو رو نگاه کنم ، که فقط بهش بگم : بابا نمیخوام ، نگاه کردم ، اما نمیخوام ... یادمه ویدئو رو گذاشتم و نشستم که ببینم ، داشتم کیک میخوردم با شیر و اصلاً هم توجهی به ویدئو نمیکردم ، همینطور که داشتم کیک و شیر میخوردم ، یه چیزایی شنیدم ، که مردم داشتن حرف میزدن ... که مثلاً " من زندگیم تو این 2-3 سال اخیر عوض شده ، من ... دکتر بودم ، اما دیگه پزشکی نمیکنم ، من وکیل بودم ، دیگه وکالت نمیکنم ، و من ... مثلاً هیچکاره بودم و الان میلیونر شدم ... "

همینطور که میگفت ، من توجهم از شیر اومد به تلویزیون و همینطور شیر داشت از چونه ام میریخت پائین !!! پیش خودم میگفتم : چی میگن اینا ؟! ... اصلاً نمی فهمیدم که منظورشون چیه و من باید چیکار بکنم ، ولی اون احساسی که توی دانشگاه چند روز پیش داشتم و از خودم میپرسیدم که آیا واقعاً پزشکی مال منه یا مال پدر و مادرمه ؟! و اگه مال منه ، چرا اون احساس " Burning Desire " ... اون احساس خواستن با عشق در من نیست ؟! ... ولی موقعی که داشتم به این ویدئو نگاه میکردم و به حرفهای مردم گوش میکردم ، یهو اون احساس عشق رو در خودم کردم ، این احساس توجه منو جلب کرد ، پیش خودم گفتم : من که نمیدونم این کار چیه ؟ اما اگه اینا میتونن بکنن ، شاید من هم بتونم بکنم !

رفتم به اون خانمه گفتم : ببین من نمیدونم جریان چیه ، 90 درصدش هم نفهمیدم ، ولی میتونم join کنم ؟

گفت : sure ، حتماً .... خلاصه رفتم sign کردم و اومدم تو کار

اولین جلسه معرفی رو هم رفتم و دیدم کم میفهمم و دفعه دوم یه کوچولو بیشتر فهمیدم و ... خلاصه فهمیدم که آره ... این نتورک مارکتینگه ... و شروع کردم به یاد گرفتن ... اما برعکس خیلیها که تو آمریکا وارد نتورک مارکتینگ شدن و تو همون 6 ماه اول خیلی موفق شدن ، من 6 ماه اول موفق نشدم ، سال اول موفق نشدم ، سال دوم هم ...ای خیلی موفق نشدم ، سال سوم یواش یواش شروع کردم به موفق شدن ....

ولی اتفاق مهمی که تا سال سوم برام افتاد ، با اینکه پول زیادی نساخته بودم ، اما مغز و فکرم شروع کرد به عوض شدن ...احساساتم قوی تر شدن ، هی رفتم تو سمینارها و مردم رو دیدم.

اولین بار یادمه که میخواستم برم به سمینار ، تو شیکاگو بود ، من تو آتلانتا بودم ، وضع مالی ام اصلاً خوب نبود و همین خانم بهم زنگ زد که اولین میتینگ بزرگ ما تو شیکاگوئه و تو هم باید بیایی و مثلاً اینقدر هم پول سمینار میشه . .. دیدم یه 1500-1600 دلاری میشه ، گفتم : من فکر نکنم بتونم بیام ، به من گفت : گوش کن ببین چی میگم ، اگه میخواهی تو این بیزینس موفق باشی ، باید coach able " " باشی ، یعنی باید خوب گوش کنی و دانش آموز خوبی باشی ...

اگه کسی که تو این کار موفق شده و بهت میگه باید این کار رو بکنی ، باید خوب گوش کنی ... 2 تا انتخاب داری ، میتونی دانش آموز خوبی باشی و موفق بشی ، میتونی دانش آموز خوبی نباشی و موفق نشی ...

گفتم : باشه ، دانش آموز خوبی میشم ...

خلاصه یادمه تونستم برم شیکاگو ... که حدود 4000 نفر اونجا بودن و من اون ته نشستم ....

این داستان یادتون باشه ... تا من برگردم به ایران .... هیچ کس از اطرافیان ما سخنگو و سخنران نبوده تو ایران ... ولی یادمه تو دبستان که بودم ، صبحها که وا میستادیم یکی میومد مثلاً شعارها رو میگفت و اینا ... یادمه یه روز که تو صف ایستاده بودیم ، اون کسی که باید میومد شعارها رو میگفت ، نبود . بعد ناظممون گفت که : کدوماتون میخواهید بیائید امروز شعارها رو بگید ؟ ... من اون موقع حدوداً 9 سالم بود ... تا اینو گفت ، دست من یهو رفت بالا ... یادمه که هی به دستم نگاه میکردم ، هی به خانمه نگاه میکردم ... و از خودم میپرسیدم که من واقعاً الان این کار رو کردم ؟! اصلاً باورم نمیشد که دستم بالا بود ، بعد رفتم بالا ... که خوب یادم نیست چی گفتم ، اما یه احساسی در من بوجود اومد که دوست داشتم این حالت سخنرانی رو ... بعد تو راهنمایی هم این اتفاق افتاد ... و تو دبیرستان دیگه همه منو میشناختن ... الهام همیشه اون بالا دکلمه میگفت ... خلاصه من این حالتها رو داشتم ، اما نمیدونستم که شاید این حالتها یه نشونه ای باشه که من در آینده بخوام سخنگویی کنم !

ولی اون روزی که تو شیکاگو تو سالن نشسته بودم ، یه سخنران خیلی خوبی داشت صحبت میکرد ... که با یه مهارتی داشت سخنرانی میکرد که من تموم موهای بدنم سیخ شد ... و اون اولین لحظه ای بود که یه چیزی به من الهام شد و خیلی این الهام برام روشن بود که .. : تو باید این کار رو بکنی تا آخر عمرت !

ولی دو چیز تو ذهنم بود ، اول اینکه باید انگلیسیمو خیلی خوبتر کنم تا بتونم سخنرانی کنم و دوم اینکه باید موفق بشم ... خب ، فرض کن الان سخنگو هستم ، اما درباره چه موفقیتی میخوام صحبت بکنم ؟! باید موفق بشم تا بتونم بعداً درباره موفقیت خودم صحبت کنم و اینا ..

و اون لحظه بود که اگر چه من قبلاً وارد این کار شده بودم و امضاء داده بودم ، اما کارم ، کنارم بود ، من توش نبودم ، از نظر فکری و ظاهری و فیزیکی وارد شده بودم ، اما از لحاظ احساسی داخلش نبودم ، کنارش بودم ....

اون لحظه ای که احساس کردم نتورک مارکتینگ میتونه به من کمک کنه که سخنگو بشم ، اون لحظه بود که از نظر احساسی کاملاً وارد بیزینسم شدم و از اون زمان بود که بیزینسم شروع کرد به عوض شدن ...

اون لحظه ای که احساس کردم نتورک مارکتینگ میتونه به من کمک کنه که سخنگو بشم ، اون لحظه بود که از نظر احساسی کاملاً وارد بیزینسم شدم و از اون زمان بود که بیزینسم شروع کرد به عوض شدن ...

خیلی سریع شروع کرد به عوض شدن ...

سه سال بعد از ورودم به نتورک مارکتینگ ، از دانشگاه فارغ التحصیل شدم ، پدر و مادرم کلی خوشحال شده بودن که : الهام دکتر شد ... واقعا ً میخواستن بیان تو مطب من و زندگی کنن ، بابام میخواست بیاد درو دیوارها رو رنگ کنه ، میخواست بیاد در روی مریضهای من باز کنه ، مامانم میخواست بیاد شیرینی و باقلوا به همه تعارف کنه !! ... بنابراین همه این سختیهایی که کشیده بودن ، که من شاید 3 روز طول بکشه تا بتونم پنجاه درصد اون سختیها رو برای شما بگم ، اونها خیلی منتظر بودن که من بیام و بگم ok بریم مطب باز کنیم ... اما من تصمیم گرفته بودم که به پدر و مادرم برنامه ام رو بگم ، اومدیم خونه ... منو بغل کردن ، بوسم کردن ... الی جون قربونت بریم ، بهت افتخار میکنیم ، خیلی ممنون که دکتر شدی ... مارو فلان کردی و ...

خلاصه ، گفتم بشینید باهاتون کار دارم ... گفتم : ببینید ، من تو این 3 سالی که تو نتورک مارکتینگ بودم ، ... یهو گفتن : دیگه حرف این کار رو نزن لطفاً ! دیگه بسه دیگه ....

گفتم : حالا گوش کنین ، من تو این 3 سال یه چیزایی یاد گرفتم ، چیزایی که تو دانشگاه یاد نگرفتم ، چیزایی که منو از لحاظ فکری ، احساسی و وجودی ، واقعاً تغییرم داده ... و با اینکه میدونم پزشکی من میتونه خیلی موفقیت برام بیاره ... با اینکه میدونم میتونم خیلی به مریضهام کمک کنم ، ولی تو وجودم احساس میکنم نمی خوام پزشک بشم .... ( ا ه ه ه ه ه) ... چشماشون باز شد ... یعنی چی؟

گفتم : تصمیم گرفتم به جای اینکه برم هر روز مطب و مریض ببینم ، میخوام نتورک مارکتینگ full time کار کنم ... اونا جدی نگرفتن ... گفتم : ببینین ! من خیلی از شما ممنون هستم که منو آوردین آمریکا ... دوستون دارم ، دستتونو میبوسم ، ولی گوش کنین ... من یه زندگی دارم ، و یاد گرفتم با اینکه شما میخواهید از من محافظت بکنین و با اینکه شما میدونین که بهترین چیز برای من چیه ، ولی احساس میکنم که الان به اندازه کافی قوی شدم که خودم میدونم بهترن چیز برای من چیه و احساس میکنم که بهترین چیز برای من پزشکی نیست ، میخوام نتورک مارکتینگ full time کار کنم !

...... بذار اصلاً نگم بعد چی شد !!!! یه کلماتی گفتن که اصلاً نمیتونم ایجا بگم !!!! ... خلاصه ... داد و بیداد و .... گفتم : ببینین ، بهم یه کم وقت بدید ، برمیگردم بهتون نشون میدم ...

یادمه اولین باری که برگشتم و یه چک 5000 دلاری ماهانه رو ساخته بودم ، بهشون نشون دادم و گفتم : ببینین ، من 5000 دلار در ماه ساختم ! .. گفتن : الی ! 5000 دلار ؟؟!!! آخه منشی تو میتونه 5000 دلار در ماه بسازه تو مطبت !! تو مگه دیوونه ای ؟!! ... ما فکر کردیم بهت افتخار میکنیم ؟!! آخه چی شدی ؟!! ....

گفتم : باشه ... برمیگردم ... بعد از یه مدتی برگشتم و اولین چک 10000 دلاری رو بهشون نشون دادم ، گفتن : 10000 دلار الی ؟!! بعد نیست الی ! .... ولی تو دکتری !! آخه این چیه ؟!! ... آخه ما فکر کردیم بهت افتخار میکنیم ؟!! آخه چی شد ؟!! ... آخه ... تو که ........!!!! تو که گند زدی !!!

خلاصه گفتم برمیگردم ... و یادمه اولی باری که یه چک 20000 دلاری رو نشونشون دادم ، گفتن : الی ! راست میگی ؟!! 20000 دلار؟! این واقعاً میتونه تو بانک نقد بشه ؟!! گفتم : آره ، مگه ندیدین تا حالا!؟

گفتن : حالا بگو ببینیم ، چقدر درآمد داری تو این کمپانیه ؟! گفتم : بابا ! محدودیت نداره که ... هر چقدر کار کنم ، میتونم ... مثلاً مثل پزشکی که نیست که من دیگه تا یه حدی .. دیگه نتونم و وقت نداشته باشم که مریض ببینم ....

خلاصه ...، 25 هزار در ماه دیدن ، 30 هزار در ماه دیدن ، تقریباً دیگه وقتی 35 هزار در ماه دیدن ، ... اون لحظه رو کامل یادمه ... انگار اصلاً 2 تا آدمه دیگه بودن ... گفتن : الهام ! الهی ما قربونت بریم !! تو چقدر زرنگی !!! تو اصلاً ‌این مغزتو از کی گرفتی ؟!!!

بعد بابام گفت : این مغزت ، مغز منه !!! بعد مامانم گفت : برو بابا !!! اگه این مغز تو بود که الان داشت پزشکی میکرد !!!!!

خلاصه .... زندگی من شروع کرد به عوض شدن ... البته میگم من تو 3 سال اول خیلی مشکلات داشتم ... ولی یه چیزی که یاد گرفته بودم و خیلی کمکم کرد این بود که .... Don’t quit"" ... یعنی "ترک نکن" ، " تسلیم نشو "

و بیشتر مردم تو نتورک مارکتینگ و در واقع در زندگی ، 1 اینچ قبل از موفقیت ترک میکنن ، موقعی که کار سخت میشه ، درست 1 اینچ قبل از موفقیت میگن : این که کار نمیکنه و ترکش میکنن ...

و من این رو شنیده بودم و هر وقت که ناراحت و خسته میشدم ، میگفتم 1 اینچ دیگه مونده ، 1 اینچ دیگه مونده ...

که به حدی رسید که خیلی موفق شدم توی بیزینسم و بیشتر از 100 هزار نفر اکتیو و فعال که مینیموم بین 150 تا 200 دلار تو ماه خرید میکردن ، تو گروهم بودن !

و خیلی از لحاظ مالی زندگیم شروع کرد به خوب شدن و ... و یواش یواش منو میبردن و میگفتن : بیا داستانتو بگو و اینطوری دیدم سخنگویی من هم یواش یواش داره ورزیده میشه ...

بذارین یه قضیه ای رو براتون بگم ، اینو برای این میگم که میدونم نتورک تو ایران خیلی جوونه و مطمئن هستم که خیلی هاتون این احساس رو دارید تو خانواده هاتون ...

یادمه تقریباً 2 سال بعد از اینکه وارد نتورک مارکتینگ شده بودم ، یادمه پدرم رو برده بودم یه دکتر قلب ، که قلبشو چک آپ کنه ... اون لحظه پدرم بهم گفت که : ( اون هم چه جایی !!! تو دکتر قلب و در واقع روی زخمم نمک ریخت ..) بهم گفت : یه چیزی بهت بگم الهام ! من زنده یا مرده ، نمیخوام به هیچ کس بگی که نتورک مارکتینگ کار کردی !!

حالا من اون موقع هنوز موفق هم نبودم و این مسئله خیلی برام سنگین بود و اون لحظه ، موقعی بود که نزدیک بود از نتورک مارکتینگ بیام بیرون ! آخه من پدرمو خیلی دوست دارم و پیش خودم احساس کردم که : ول کن بابا !! ارزش نداره که ...

ولی باز اون احساس در من بود که من فقط یه زندگی دارم و اونو همونطور که دوست دارم ، میخوام ادامه بدم و بنابراین باز هم دنبال کارم رفتم ...

  • علی مرادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی