شهر مجازی ایتراست

هر آنچه که رفاه برای حال شما همشهریان؛اینجاست

شهر مجازی ایتراست

هر آنچه که رفاه برای حال شما همشهریان؛اینجاست

زندگی نامه ی نیک وویچیچ

علی مرادی | جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۹ ب.ظ

نیک در سال ۱۹۸۲در استرالیا به دنیا آمد فرزند اول خانواده بود و نیک بدون دست و پا به دنیا آمد مادرش حاضر نبود او را ببیند و پدرش با شنیدن به دنیا آمدن فرزندش بدون هیچ دست و پا کاملا گیج شده بود و موضوع را باور نمی کرد نه تنها پدرش بلکه تمام اقوام و بستگانشان با به دنیا آمدن او عزادار شده بودند آن ها شبانه روز از خود می پرسیدند چرا خداوند چنین چیزی را برای آن ها خواسته است نیک از لحضه ی اول تولدش تا سن سیزده سالگی خجالت می کشید که درباره ی روزهای پس از تولدش از پدر و مادرش سوالی بپرسد چون می دانست که این مسئله آنقدر برای آنها دردناک بوده است که اگر آن ها را یاد آوری نکند خیلی بهتر است



روز اول مدرسه اش نیز گریه می کرد و پدر و مادرش هم با او می گریستند آن ها به او گفتند که خداوند برایشان اینگونه خواسته است و ما باید بدان راضی باشیم اما این سوال که چرا خداوند برایش اینگونه خواسته است بزرگترین سوال بی جواب زندگی اش بود پدر و مادرش از او می خواستند به تمسخر های غریبه ها و همکلاسی هایش اصلا اهمیت ندهد هرچه از طرف دوستان و همکلاسی هایش بیشتر طرد می شد بیشتر مورد توجه و مراقبت والدینش قرار می گرفت آن ها هر لحضه به شدت به او ابراز علاقه می کردند و ساعت ها با او حرف می زدند که مبادا به خاطر وضعیت جسمانی اش وضعیت روحی اش دچار مشکل شود 

به عنوان یک پسر برایم تحمل نداشتن پا بسیار سخت بود طوری که شب ها با چشمان گریان به رختخواب می رفتم و پس از ساعت ها گریه در خواب می دیدم که پاهای قدرتمندی دارم و با سرعت تمام در حال دویدن هستم اما این رویای شیرین من هرگز به حقیقت بدل نشد فردا صبح آن روز هنگامی که به مدرسه می رفتم تمام مدت به خوابی که شب گذشته دیده بودم فکر می کردم و با یاد آن هم شاد می شدم مانند تمامی بچه ها من در سنین نوجوانی ام بسیار زود رنج و آسیب پذیر بودم وقتی می دیدم هرکس با دین من غصه می خورد و به آینده تاریکم فکر می کند غصه می خوردم برخی از افرار از من می پرسیدند تو چرا دست و پا نداری آنها فکر می کردند جواب این سوال را می دانم و نمیخواهم چیزی بگویم با خود می گفتم یا آنها واقعا چیزی نمی دانند یا اینکه می خواهند مرا دست بیندازند

برخی از همکلاسی هایم آنقدر مرا مسخره می کردند که موقع بازی ها مرا هل می دادند به این طرف و آن طرف پرتاپ می کردند یکی از بدترین خاطرات دوران کودکی ام این بود که همکلاسی های مدرسه ام آنقدر مرا اذیت می کردند که ساعت ها پشت بوته زار های حیاط روبروی کلاس مان پنهان شده بودم تا مرا  مسخره نکنند 

به خاطر این تمسخر ها دچار افسردگی شدید شد و به خودکشی دست زد اما به دلیل علاقه به پدر و مادرش از این کار منصرف شد به همین خاطر از کودکی بیشتر علاقه داشت اوقات اش را در کنار بزرگتر ها بگذراند تا بچه ها و هم سن و سالان خودش اما هرچه بزرگتر میشد این کار برایش دشوارتر و سخت تر می شد زیرا مجبور میشد به حرف های بزرگتر ها گوش بدهد و حرکات و رفتار آنها را تحمل کند در حالی که حس و حال دورنی اش کاملا کودکانه بود

او می گوید بخاطر حس بد تمسخر دیگران می ترسیدم که فعالیت های مورد علاقه ام را آن طور که دلخواهم است انجام دهم و آرزوی خیلی از کارهایی را که توانایی انجامش را داشتم در دل نگه داشته بودم نیک همیشه با خود می اندیشید محال است روزی بتوانم دختری را پیدا کنم مرا دوست داشته باشد چون نه دستی دارم که دست او را بگیرم و به او ابراز علاقه کنم و نه پایی دارم که قدمی بردارم و درباره ی خودم با او حرف بزنم اگر هم روزی بچه دار شوم محال است بتوانم فرزندم را در آغوش بگیرم هیچ کاری را نمی توانم به تنهایی انجام دهم و هیچ کس هم حاضر نیست کنار من بماند و برایم کاری کند

خانواده اش از داشتن او احساس خوش حالی و غرور می کردند و بر خلاف همیشه احساس می کردند که آینده خوبی در انتظار او است و میزان موفقیت او می تواند به اندازه ی موفقیت خواهر و برادرش باشد نیک با وجود همراهی ها و همدلی های والدین اش خواهر و برادرش فقط به خداوند توکل داشت می دانست او را هرگز با سختی هایش تنها نمی گذارد

هرچه ایمانش بیشتر تقویت می شد کمتر به دست و پای نداشته اش توجه می کرد نیک می گوید از آن چه که در گذشته اتفاق افتاده و امروز دست تان از تغییر آن ها کوتاه است رها شوید به چیزی که قرار است فردا و فرداهای دیگر انجام دهید بیندیشید چون قدرت شما در چیزی نهفته است که می خواهید در اولین فرصت زندگی تان انجام دهید او می گوید هر چیزی که برای ما اتفاق می افتد سراسر خیر و خوبی است فقط کافی است دیدگاهمان را نسبت به آن ها تغییر دهیم و با افکاری مثبت و ذهن آزادتر به زندگی مان ادامه دهیم نیک برای جبران کمبود هایش به اهدافش فکر می کرد و روی آن ها متمرکز میشد 

یکی دیگر از مسائلی که از دوران کودکی نیک را به شدت خوش حال و شاد می کرد کنترل بدنش روی پای چپ اش بود در واقع با همان پای کوچک که بیشتر شبیه زائد استخوانی بود می توانست به توپ ضربه بزند ،کمی بالابپرد و یا تعادل خود را حفظ کند همین پای کوچک می توانست در اکثر مواقع به او کمک کند همان پای کوچکی که مانند بال مرغ از بدنش بیرون زده بود تنها یار و رفیق اش شده بود

و به آن بسیار دلخوش بود و با خود می گفت حمل یک بال مرغ در کنار بدنم بهتر از نشستن روی صندلی چرخ دار است اما گاهی برای استفاده از کامپیوتر روی صندلی چرخ دار می نشست و کار هایش را انجام می داد پدر و مادرش هر روز بذرهای فراوانی در وجودش می کاشتند هر روز صبح که از خواب بیدار می شد به او می گفتند امروز  روز بسیار خوبی است و می توانی به مدرسه بروی ،بازی کنی همکلاسی هایت را ببینی و از یاد گرفتن درس هایت لذت ببری اگر چه او از حرف های پدر و مادرش دلگرم نمی شد و با غم و غصه های فراوانی خانه را ترک می کرد و به مدرسه می رفت اما مطمئن بود که آن ها چیزی جز حقیقت را نمی گویند و او روزی متوجه تمام حرف ها ی آن ها می شود

نیک روزی در جلسه ای برای سیصد دانش آموز نوجوان درباره ی مسائل مختلفی صحبت می کرد آن جلسه بزرگترین جلسه ای بود که تا به حال در آن سخنرانی کرده بود ابتدا حرف هایش را با معرفی عواطف و احساسات شخصی اش آغاز کرد اما آنچه که بیش از هرچیزی به ذهنش می رسید معرفی ایمان درونی اش بود مسئله ای که نوجوانان چندان خود را درگیر آن نمی کنند در حین صحبت هایش یک لحضه متوجه شد که تمام دانش آموزان حاضر در صحنه با چشمان اشک بار به او چشم دوخته اند حتی یکی از دخترانی که در گوشه ای از سالن نشسته بود با صدای خیلی بلند گریه می کرد نمی دانست چه گفته و چه اتفاقی افتاده است او دستش را بالا برد و گفت آیا می توانم بیایم و شما را در آغوش بگیرم از حرف او احساس خجالت کرد چون اگر او می خواست او را بغل کند باید از روی زمین بلند می کرد آن لحضه نیک احساس کرد که وجود توانایی آرامش دادن به دیگران را دارد

برخلاف میل باطنی اش از آن دختر نوجوان خواست که نزد او بیاید او اشک هایش را پاک کرد و نیک را بغل کرد آن لحضه احساس کرد که کسی در گوش اش گفت یادت می آید که همیشه میگفتی هرگزکسی تو را دوست نخواهد داشت و تو را در آغوش نخواهد گرفت یادت می آید ،آن دختر به نیک گفت شما زیبا ترین کسی بوده اید که من تا به حال در عمرم دیده ام از شما ممنونم که زندگی مرا تغییر دادید باخودش گفت با چند دقیقه حرف زدن چگونه توانستم احساسات این همه نوجوان سر سخت را تحت تاثیر خود قرار دهم چه سخنرانان برجسته ای هستند که پس از برگزاری چندین جلسات مکرر کسی متوجه موضوع بحث آن ها و دیدگاه شان نمی شود خیلی خوش حال بود که آن ها هم با حرکات شان نظر او را درباره ی خودش تغییر داده اند و او را به دنیای تازه ای برده اند یک لحضه فراموش کرده بود که چه شرایطی دارد با چنین تجربیاتی احساس کرد که از جوانب مثبت با دیگران تفاوت های بسیاری دارد

گرچه ماهم در زندگی مان به نقاط تاریکی میرسیم و ناامید می شویم باید به کوچک ترین احتمال دلگرم کننده ای دلخوش باشیم چه بسا که با وجود آن ها می توانیم امید و خوش بینی را در وجود خود حفظ کنیم نیک با قدرت امید و خوش بینی توانست در سن ۷سالگی اولین کتاب خود را بنویسد او موفق شد مطالب و محتویات اولین کتاب اش را آماده کند و به چاپ برساند عنوان کتاب پرنده ی افسانه ای که بال ندارد بود در واقع در آن کتاب خود را به یک پرنده ای افسانه ای بدون بال تشبیه کرده بود که بر همه چیز در دنیا چیره می شود و می تواند به موفقیت برسد

نیک روز به روز پیشرفت کرد با همان محدودیت ها توانست در سال ۲۰۰۸ به چهارده کشور دنیا سفر کند او اولین کسب و کار خود را در سن ۱۷سالگی راه انداخت که یک سازمان غیر انتفاعی به نام زندگی بدون دست و پا است در سن ۲۱ سالگی ۲مدرک لیسانس در رشته های حسابداری و برنامه ریزی مالی گرفت از مهارت های دیگر او شنا،موج سواری ،بازی با گلف است

او امروزه سخنرانی های زیادی در سرتاسر دنیا انجام می دهد یکی از معروف ترین سخنرانان انگیزشی است فیلم ها و فایل های صوتی او زندگی خیلی از افراد جهان را تغییر داده است ۳ کتاب پر فروش نیک عبارتند از:مهار نشدنی ،قدرتمند باش،زندگی بدون دست وپا

 

جملاتی از نیک وویچیچ

  • باید بدانید که بزرگترین سختی و دشواری احساس ضعف و ناامیدی داشتن است بنابراین روی آرزو هایتان تمرکز کنید و سعی کنید آن ها را همان گونه که می خواهید دنبال نمایید تا به بهترین شکل بدست شان آورید 
  • شما قدرت تغییر هر چیزی در دنیا را دارید و می توانید روزی لحضه لحضه به موفقیت هایتان را مانند من روی کاغذبنویسید و تقدیم میلیون ها خواننده کتاب هایتان کنید
  • مطمئن هستم که شماهم گاهی سوالات بسیاری از خداوند می پرسید و آرزو می کنید که ای کاش خیلی از چیز ها را نداشتید و در مقابل فقط یک چیز را داشتید اما لازم است بدانید که خداوند فقط به کسانی کمک می کند که به خود کمک می کنند یعنی بیشترین تلاش را برای رسیدن به هدف خود می کنند و هرگز از خستگی شکایت ندارند
  • اگر احساس می کنید که در جایی که هستید دوسش ندارید و یا انتظار ماندن در آنجا را ندارید باید بدانید که راه زندگی خود را به اشتباه رفته اید و هرچه سریعتر از آن برگردید و در مسیر صحیح زندگی خود قرار بگیرید اصلا هم لازم نیست که تلاش کنید تا روز دستیابی به هدفتان را حدس بزنید زیرا هر آنچه که مربوط به هدف شماست درون تان است و شما از آن بی خبرید پس باید ابتدا خود را باور داشته باشید و ارزش درونی خود را پیدا کنید
  • منتظر هیچ معجزه ای نیز نباشید زیرا معجزه ای جز خودتان وجود ندارد و باید از آنچه که دارید نهایت استفاده را ببرید باید دنیا را ظرفی در نظر بگیرید و خودتان را جسمی معلق در آن با این تفکر افکارتان آزاد می شود و موفق می شوید 
  • گاهی برخی از آرزو ها آنقدر بزرگ هستند که از آن افرادی که روح بلندی دارند می شوند آن ها جرات و جسارت رویارویی با هر مشکلی را دارند و از هیچ چیزی نمی هراسند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی